loading...
جاده عشق
farhad بازدید : 1 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

باران نم نم مي بارد مرد دسته اي  هيزم در پشت كشانكشان مي آورد انگار ديروز بود بچه ها كه از مدرسه آمدند سردشان بود پاهايشان خيس چند روزي بود كاري پيدا نمي كرد  گاوها ديگر شيري نداشتند  قصه زندگي او انگار بد نوشته شده بود نمي دانست شايد هم بد نوشته بودبرگ درختان رنگ زرد داشتند ديگر آن طراوت بهاري را نداشتند  يادش آمد كه چهل و پنج سال از زندگيش گذشته است خودش هم در پاييز زند گيش بود  در پيچ وخم جاده حركت مي كرد گاهي به عقب نگاه مي كرد راه زيادي را طي كرده بود چند زن جلوتر از او داشتند باهم پچ پچ مي كردند شايد از او مي گفتند چون تازگي ها دخترش نامزد گرفته بود در روستا شايعه شده بود كه نمي تواند جهيزيه دخترش را تامين كند آهي از ته دل كشيد انگار دنيا را رو سرش خراب كردند فكري به نظرش رسيد آره گاو ميشه امسال فروخت براي بچه ها تا سال ديگر خدا بزرگ است چون از قديم شنيده بود هرانكس كه دندان دهد نان دهد چراغ هاي روستا داشت سوسو مي زد صداي سگ ها دورتر داشت به گوش مي رسيد ...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 154
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 45
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 38
  • بازدید کلی : 1,294